غزل مناجاتی با خداوند رحمان
با این زبان که غیبت و دشنامش عادت است دیگر چه جای توبه و عرض ندامت است؟ یاران ز نـور وقت سحر فـیض میبـرند بیچاره من که سهم دلم سیر ظلمت است هـر دم، پـی گــنـاه بـه دامـی دگــر شـدم عمرم به سر رسید و دلم در اسارت است از ادعـا پُـرم، تهی از عـلـم و حـکـمـتـم تنها ثمر به خرمن عـمرم، جهـالت است از حرف حق گـریـزم و در بـنـد باطـلـم غرق تعـصبـم هـمه کـارم لجـاجت است کار دلم نـفـاق و دو رویی و کـیـنه است کار زبـان، تمـلّـق و عرض ارادت است روحی خسیس دارم و دستم گشاده نیست وقت نـیاز خـلـق، دلـم بیسـخـاوت است اشـک یـتـیـم، لــرزه نـیـنـداخـت بـر دلـم این بیتـفـاوتی همهاش از قـساوت است با این هـمـه بـدی اگـر اهـل سـحـر شـدم حیرت مکن که دلبر من با کرامت است شیطان! برو بسوز، که نقص از دلم برد یـار خـدایـیام که سـراپـا عـنـایـت اسـت یا رب! ز عـطـر سیب، معـطـر نـما مـرا ایـن بـوی آسـمـانـی اهـل شـهـادت اسـت عـطـر حـرم بـزن بـه دلـم، یـار را بگـو امشب تـمام نـیت من، یک زیـارت است |